زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام...
به داستان « اشک خدا » کاری از سرزمین تیزهوش ها، گوش دهید:
د
مدت زمان:00:04:50
حجم فایل:1.66MB
رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.
مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.
و زن از خانه بیرون آمد , کناری نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟
فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از خدا می خواهی , درست است؟
زن با اطمینان پاسخ داد: نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟
فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد!
زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟!
فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است..........
کلمات کلیدی مطلب: مقالات | داستان های موفقیت | داستان های جالب | داستان اشک خدا
استاد یک سطل سنگریزه از زیر میز آورد و مقداری از آن ها را روی سنگ های بزرگ قرار داد. با تکان دادن ظرف، سنگریزه ها پایین رفته و لابلای سنگ های بزرگ قرار گرفتند.
استاد یک سطل سنگریزه از زیر میز آورد و مقداری از آنها را روی سنگهای بزرگ قرار داد. با تکان دادن ظرف، سنگریزهها پایین رفته و لابلای سنگهای بزرگ قرار گرفتند.
آنگاه یک بار دیگر از دانشجویان پرسید: آیا این ظرف الان پر است؟
یکی از دانشجویان گفت: شاید هنوز کاملا پر نباشد!
استاد مقداری شن آورد و در ظرف ریخت. دانههای ریز شن فضاهای اندک بین سنگها و سنگریزهها را پر کردند. سپس استاد بار دیگر سوال خود را تکرار کرد: حالا چطور؟ فکر میکنید این ظرف دیگر پر شده است؟
این بار دانشجویان یکصدا پاسخ دادند: خیر
استاد در تایید پاسخ دانشجویان، یک پارچ آب آورد و آن را در ظرف ریخت، تا حدی که ظرف لبالب شد.
سپس رو به آنها کرد و پرسید: میتوانید بگویید چه نکتهای در این مثال وجود دارد؟
یکی از دانشجویان دستش را بالا برده و گفت: نکته آموزنده این است که مهم نیست برنامه کاری شما چقدر فشرده باشد. همواره با تلاش بیشتر میتوانید کارهای دیگری را در برنامه خود قرار دهید.
استاد پاسخ داد: خیر، حقیقتی که این مثال به ما میآموزد، این است که اگر ابتدا سنگهای بزرگ را در ظرف قرار ندهید، دیگر هرگز نمیتوانید آنها را در ظرف بگذارید.
اینک با خود بیندیشید که "سنگهای بزرگ" در زندگی شما چه چیزهایی هستند؟ فرزندانتان؟ همسرتان؟ کسانی که دوستشان دارید؟ تحصیلاتتان؟ رویاهایتان؟ هدفی ارزشمند؟ آموزش و راهنمایی دیگران؟ انجام کارهای دلخواهتان؟ تخصیص زمان به کارهای شخصیتان؟ سلامتیتان؟
به یاد داشته باشید که همواره این "سنگهای بزرگ" را در اولویت قرار دهید، وگرنه هرگز به آنها دست نمییابید! اگر شما انرژی و زمانتان را صرف چیزهای کوچک و بیارزشی مانند سنگریزههای این مثال کنید، ظرف زندگیتان را با چنین چیزهایی پر کردهاید. در این صورت یقین داشته باشید که دیگر هرگز زمان مفیدی برای پرداختن به کارهای بزرگ و مهم نخواهید داشت و به سنگهای بزرگ زندگیتان نخواهید رسید!
بنابراین، اگر امشب یا فردا صبح، این داستان کوتاه را به یاد آوردید، از خودتان این سوال را بپرسید: سنگهای بزرگ در زندگی من چه چیزهایی هستند؟ آنگاه سعی کنید همانها را در اولویت قرار دهید.
علاوه بر این هرگز فراموش نکنید که این شما هستید که تعیین میکنید سنگ های بزرگ زندگیتان چه چیزهایی هستند، نه کس دیگر. چیزهایی که برای شما مهمند، ممکن است برای دیگری آنقدر مهم نباشند.
کلمات کلیدی مطلب : مقالات | مقالات علمی و آموزشی | داستان های موفقیت | سنگ های بزرگ شما چه چیزهایی هستند؟
منبع : اندیشگاه
دانشجویی سر کلاس ریاضیات خوابش برد زمانی که زنگ زدند بیدار شد و با عجله دو سوالی را که روی تخته سیاه نوشته شده بود؛یادداشت کرد و با این فرض که استاد مثل همیشه این سوال را به عنوان تکلیف درسی داده است به منزل برد...
فایل صوتی داستان « نتیجه باور » را بشنوید:
مدت زمان:00:02:11
حجم فایل:772KB
دانشجویی سر کلاس ریاضیات خوابش برد زمانی که زنگ زدند بیدار شد و با عجله دو سوالی را که روی تخته سیاه نوشته شده بود؛یادداشت کرد و با این فرض که استاد مثل همیشه این سوال را به عنوان تکلیف درسی داده است به منزل برد.از انجای که همیشه تمامی تکالیف خود را به تنهایی و کامل انجام می داده؛این توقع را از خود داشت که این بار هم «می تواند»به راحتی از پس حل این دو سوال برآید با این باور تمام طول هفته را روی حل آن دو سوال فکر کرد.در ابتدا هیج یک را نتوانست حل کند اما دست از کوشش برنداشت تا سرانجام یکی از انها را حل کرد. راه حل خود را به استاد تحویل داد استاد کلی شوکه شد؛زیرا استاد این دو سوال را فقط برای اشنایی دانشجویان با مسایل غیر قابل حل ریاضیات؛رپی تخته نوشته بود...!!
کلمات کلیدی مطلب : مقالات | مقالات علمی و آموزشی | داستان های موفقیت | داستانهای جالب | نتیجه باور
منبع : هاوش
در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند ...
در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند?
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت:خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن?
فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده?
و سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده?
ولی خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد?
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجاهی خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده زیرا هیچ کس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند?
و خداوند این فکر را پسندید.
کلمات کلیدی مطلب : مقالات | مقالات علمی و آموزشی | داستان های موفقیت | راز زندگی
منبع : هم میهن
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش آموزان را یکى یکى به جلوى کلاس می آورد و چگونگى اثرگذارى آن ها بر خودش را بازگو می کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذارى هستم.»
به فایل صوتی داستان « روبان آبی »، کاری از سرزمین تیزهوش ها، گوش دهید:
مدت زمان:00:07:43
حجم فایل: 2.65MB
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانشآموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
او دانشآموزان را یکىیکى به جلوى کلاس میآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو میکرد.
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ میزد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
«من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژهاى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
آموزگار به هر دانشآموز سه روبان آبى اضافى داد و از آنها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچهها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامهریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبانهاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش میکنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینهاش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاریاش تحسین میکند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را میپذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینهاش بچسباند.
رییس گفت: البته که میپذیرم. مدیر جوان یکى از روبانهاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آنها میخواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم میگذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر 14سالهاش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین میکند و به خاطر نبوغ کاریام، روبانى آبى به من داد.
میتوانى تصور کنی؟ او فکر میکند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینهام چسباند که روى آن نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذارى هستم.»سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه میآمدم، به این فکر میکردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من میخواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شبها به خانه میآیم توجه زیادى به تو نمیکنم. من به خاطر نمرات درسیات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد میکشم.
امّا امشب، میخواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مىخواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بودهاى.
تو در کنار مادرت، مهمترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمیتوانست جلوى گریهاش را بگیرد. تمام بدنش میلرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: «پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامهاى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من میخواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمیکردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامهام بالا در اتاقم است.پدرش از پلهها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمیزد و طورى رفتار میکرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بودهاند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامهریزى شغلى کمک کرد... یکى از آنها پسر رییسش بود و همیشه به آنها میگفت که آنها در زندگى او تاثیرگذار بودهاند.
و به علاوه، بچههاى کلاس،درس با ارزشى آموختند: «انسان در هر شرایط و وضعیتى میتواند تاثیرگذار باشد. » همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشتهاند قدردانی کنید.
من این روبان آبی را همراه با این روایت به شما تقدیم کردم.
کلمات کلیدی مطلب :مقالات | مقالات علمی و آموزشی | داستان های موفقیت | داستان های جالب | روبان آبی
منبع : تاما
روزی مردی خواب عجیبی دید ، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند ، هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هائی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند...
به داستان صوتی « فرشته بیکار » کاری از سرزمین تیزهوش ها، گوش دهید:
حجم فایل:1.62MB
روزی مردی خواب عجیبی دید ، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند ، هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هائی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند، وآنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید ، شما چکار می کنید ؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت ، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هائی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شما ها چکار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان می فرستیم مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته ای بیکار نشسته است . مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند زیرا دعاهایشان از راه های دیگری غیر از راه هایی که می دانستند و می خواستند مستجاب شده و فکر می کنند خودشان عامل و باعث رسیدن به خواسته خود شده اند . مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده ، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر
کلمات کلیدی مطلب : مقالات | مقالات علمی و آموزشی | داستان های موفقیت | داستان های جالب | فرشته بیکار
منبع : تبیان
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید....
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:
“میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟”
خداوند پاسخ داد:
“ از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه گفت: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:“ من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم .”
خداوند او را نوازش کرد و گفت:
“فرشته تو زیباترین و شیرینترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “ وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟” اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: “ فرشتهات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.” کودک سرش را برگرداند و پرسید: “ شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟” - فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: “ اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.” خداوند لبخند زد و گفت: “ فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده میشد. کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: “ خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشتهام را به من بگو.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “ نام فرشتهات اهمیتی ندارد. به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی.
کلمات کلیدی مطلب : مقالات | مقالات علمی و آموزشی| داستان های موفقیت | داستان های جالب | فرشته یک کودک
منبع : هم میهن