سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 669
بازدید دیروز : 155
کل بازدید : 690270
کل یادداشتها ها : 3812
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
سرزمین تیزهوش ها :: مطالب و مقالات علمی و آموزشی :: داستان های موفقیت
  ما هم می توانیم زیبا ببینیم

در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد...

 

 

در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.

آنها ساعتها با هم صحبت می‏کردند ؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می‏ نشست و تمام چیزهائی که بیرون از پنجره می ‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏ کرد.

پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبائی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می‏ کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می ‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏ کرد، هم اتاقیش چشمانش را می ‏بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏ کرد و روحی تازه می‏ گرفت.

روزها و هفته‏ ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد.

مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.

بالاخره می‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏ کرده است.

پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود.

کلمات کلیدی مطلب : مقالات | مقالات علمی و آموزشی داستان های موفقیت |داستان های جالب |  ما هم می توانیم زیبا ببینیم

 

منبع : پرتو آگاهی


  
سرزمین تیزهوش ها :: مطالب و مقالات علمی و آموزشی :: داستان های موفقیت
دسته گل

روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود ...

 

 

 روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود.

پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود.مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمی داشت.

زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای، آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحالتر خواهد شد.

دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین میرفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست.

 

کلمات کلیدی مطلب : مقالات | داستان های موفقیت | داستان های جالب داستان دسته گل

 

منبع : ایما


  
سرزمین تیزهوش ها :: مطالب و مقالات علمی و آموزشی :: داستان های موفقیت
مانع پیشرفت شما کیست؟

یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى شود دعوت مى کنیم...

 

 

یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.

این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت10 به سالن

اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!

کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.

دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.

کلمات کلیدی مطلب : مقالات | مقالات علمی و آموزشی | داستان های موفقیت | داستان های جالب |مانع پیشرفت شما کیست؟

 

منبع : هم میهن


  
سرزمین تیزهوش ها :: مطالب و مقالات علمی و آموزشی :: داستان های موفقیت
داستان آموزنده صد دلاری

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت...

 

 

 

مدت زمان:00:02:58

حجم فایل: 1.35MB

 

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.

کلمات کلیدی مطلب : مقالات داستان های موفقیت داستان های جالب داستان آموزنده صد دلاری

 

منبع : فکر نو


  
سرزمین تیزهوش ها :: مطالب و مقالات علمی و آموزشی :: داستان های موفقیت
افسانه سنگتراش ناراضی

در افسانه ها آمده است، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، روزی از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است. و آرزو کرد که ...

 

 

در افسانه ها آمده است، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، روزی از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است. و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.

تا مدتها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان نیز ناچارند به حاکم احترام بگذارند. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم آن وقت از همه قویتر می شدم.

در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را آزار می دهد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و آرزو کرد که سنگ باشد و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همانطور که با غرور ایستاده بود و به هیبت و شکوه خود می نگریست، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

کلمات کلیدی مطلب : مقالات داستان های موفقیت | مقالات علمی و آموزشی

 

منبع : پند آموز


  
سرزمین تیزهوش ها :: مطالب و مقالات علمی و آموزشی :: داستان های موفقیت
شمع فرشته

مردی که همسرش را از دست داده بود؛دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت، برای درمان او خرج کرد؛ ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مُرد...

 

 

مردی که همسرش را از دست داده بود؛

دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.

دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت، برای درمان او خرج کرد؛ ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مُرد.

پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد، با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار هم نمی رفت.

دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را، به زندگی عادی برگردانند؛ ولی موفق نشدند...

شبی پدر، رویای عجیبی دید؛

او دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلائی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.

هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی، روشن بود.

مرد وقتی جلوتر رفت، دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است!.

پدر، فرشته غمگین را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، و از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟!

دخترک به پدرش گفت:

بابا جان، هروقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آنرا خاموش می کند و هر وقت دلتنگ میشوی، من هم غمگین میشوم....

پدر در حالی که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشکهایش را پاک کرد، انزوا را، رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

کلمات کلیدی مطلب : مقالات | مقالات علمی و آموزشی داستان های موفقیت |داستان های جالب داستان شمع فرشته 

 

منبع : هم میهن


  
سرزمین تیزهوش ها :: مطالب و مقالات علمی و آموزشی :: داستان های موفقیت
دیوار

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود جلو دوید و گفت: مامان مامان! وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید نقاشی کرد!

 

 

مادر خسته از خرید برگشت وبه زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود جلو دوید و گفت:مامان مامان!وقتی من در حیاط بازی می کردم وبابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید نقاشی کرد!

مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت.

تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود مادر فریاد زد:تو پسر خیلی بدی هستی وتمام ماژیکهایش را در سطل آشغال ریخت.تامی از غصه گریه کرد.

ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد قلبش گرفت.تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود:مادر دوستت دارم!

مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت ویک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.

تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است!

کلمات کلیدی مطلب: مقالات داستان های موفقیت | مقالات علمی و آموزشی

 

منبع : بهشت


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ