عارفی را پرسیدند روی انگشترم چه حک کنم تا هم وقتی شادم هم وقتی غمگینم به آن نظر کنم. گفت حک کن: "این نیز بگذرد"
به فایل صوتی « این نیز بگذرد» کاری از سرزمین تیزهوش ها ، گوش کنید:
مدت زمان:00:06:06
حجم فایل:2.09MB
بزرگی درعالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام برو وکار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن.دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله ی دوربرای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
به نزدیک حمامی رفت وگفت:کار بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و... حمامی گفت: این نیز بگذرد.
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید ودوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده ودر داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد.مرد وارد حمام شد وگفت:یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری،حمامی گفت:این نیز بگذرد.دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند:او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه ای(پاساژی) دارد ویکی از معتمدین بزرگ است.به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار وصاحب تیمچه ای شده ای،حمامی گفت:این نیز بگذرد.مرد تعجب کرد گفت:دوست من ،کار وموقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود .مردم گفتند:پادشاه فرد مورد اعتمادی رابرای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد واودر مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد وچون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.مرد به کاخ پادشاهی رفت واز نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد وگفت:خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می بینم پادشاه فعلی وحمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد.مرد شگفت زده شد وگفت :از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد.گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده ونوشته است این نیز بگذرد.
هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر نا ملایمی به تو روی آورد فرات
دل را مساز رنجه که این نیز بگذ رد
کلمات کلیدی مطلب : مقالات | داستان های موفقیت | مقالات علمی و آموزشی
منبع : پرتو آگاهی
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد...
به فایل صوتی « کسی که هزار سال زیسته بود » کاری از سرزمین تیزهوش ها، گوش کنید:
مدت زمان:00:05:10
حجم فایل:1.77MB
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت :عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد... خدا گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد.می تواند...
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما...
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!
کلمات کلید مطلب : مقالات | داستان های موفقیت | مقالات آموزشی
منبع : پرتو آگاهی
مرد ثروتمندی همراه هشت پسر و دخترش و نوه هایش در یک باغ زندگی می کرد و با اینکه همه چیز داشت نگران فرزندان و نوه هایش بود که بخاطر ثروت او هیچ کدام کار نمی کردند و زحمت نمی کشیدند.یک روز مرد ثروتمند فکری به سرش زد و ......
مرد ثروتمندی همراه هشت پسر و دخترش و نوه هایش در یک باغ زندگی می کرد و با اینکه همه چیز داشت نگران فرزندان و نوه هایش بود که بخاطر ثروت او هیچ کدام کار نمی کردند و زحمت نمی کشیدند.
یک روز مرد ثروتمند فکری به سرش زد و ......
فردا صبح هر کدام از پسرها و دخترها و عروسها و دامادها و نوه ها که می خواستند از وسط جاده باغ بگذرند چشمشان به تخته سنگ بزرگی افتاد که راه عبور و مرور آنها را سخت کرده بود اما آنها که نمی دانستند مرد ثروتمند از پنجره اتاقش دارد آنها را نگاه می کند بدون اینکه به خودشان زحمت بدهند که لااقل سنگ را از سر راه بقیه اعضای خانواده بردارند از کنار تخته سنگ گذشتند و رفتند.
خورشید داشت کم کم غروب می کرد و مرد ثروتمند از دیدن آن صحنه ها سخت ناراحت شده بود که ناگهان متوجه شد پیر مرد خدمتکار در حالی که لوازم زیادی در دست داشت همین که به تخته سنگ رسید لوازمش را پایین گذاشت و به هر سختی بود تخته سنگ را برداشت و آن را از سر راه دور کرد و......که در همان لحظه چشمش به یک کیسه پر از صد دلاری افتاد پیرمرد باغبان داخل کیسه را نگاه کرد تا صاحبش را پیدا کند که یادداشتی را وسط بسته های صد دلاری دید که نوشته شده بود :
هر سد و مانعی که سر راهتان باشد می تواند مسیر زندگیتان را تغییر بدهد به شرط آنکه سعی کنید آن مانع را از سر راهتان بردارید!
پیرمرد باغبان خوشحال بود اما پیرمرد ثروتمند به حال فرزندانش اشک می ریخت.
کلمات کلیدی مطلب : مقالات |داستان های موفقیت | مقالات علمی و آموزشی
منبع : ایران 20
وقتی نوشتن را آغاز نکرده بودم ترس از نوشتن داشتم . درست مثل انشاء خواندن در دبیرستان ، خیلی می ترسیدم که معلم بگوید: اندرو بیاید انشائش را بخواند! . وای ! تمام دنیا برایم تیره و تار میشد. ولی به مرور خودم برای خواندن یا حرف زدن داوطلب می شدم .! الان که اگر در جمعی حرف نزنم منفجر میشم! روزی بر روی تابلو اعلانات اداره مان دعوت به مسابقه مقاله نویسی شده بودیم ! بنده نیز ،ارسال کردم . باور می کنید که دوم شدم !!. یک بار که ببینید باور می کنید هم خودتان را و هم دیگران را !
به فایل صوتی داستان « چرا شما نه » کاری از سرزمین تیزهوش ها گوش دهید:
مدت زمان:00:04:11
حجم فایل:1.43MB
وقتی نوشتن را آغاز نکرده بودم ترس از نوشتن داشتم . درست مثل انشاء خواندن در دبیرستان ، خیلی می ترسیدم که معلم بگوید: اندرو بیاید انشائش را بخواند! . وای ! تمام دنیا برایم تیره و تار می شد. ولی به مرور خودم برای خواندن یا حرف زدن داوطلب می شدم .! الان که اگر در جمعی حرف نزنم منفجر میشم! روزی بر روی تابلو اعلانات اداره مان دعوت به مسابقه مقاله نویسی شده بودیم ! بنده نیز ،ارسال کردم . باور می کنید که دوم شدم !!. یک بار که ببینید باور می کنید هم خودتان را و هم دیگران را !
آن وقت باورتان ،یاورتان می شود ! شاید شما فکر می کنید خبرگانی وجود دارند که جواب همه سوالها را می دانند . اما چنین آدمهایی هنوز از مادر زاده نشده اند . آدمهای موفق ، فوق انسان نیستند . آنها هم مثل من و شما یک مغز و معمولا دو دست و دو پا دارند و شبانه روزشان همان بیست و چهار ساعت من و شماست. آنها مهارتی را در خود پرورش داده و سپس عرضه کرده اند . شما هم همین کار را بکنید . ترس بیان عقیده و یا حتی حرف زدن در جمع ، بسیاری از افراد را آزار می دهد. با یک جک و یا معمای ریز یا یک مطلب یک خطی شروع کنید . تنها راه مقابله ، مواجهه است . وقتی شاگرد آماده باشد معلم از راه می رسد . وقتی تصمیم قاطع به تغییر زندگی یا رسیدن به یک هدف میگیرید ابزارهای لازم خودبه خود از راه می رسند .
نتیجه :
هیچکس با مجوز مخصوص برای موفقیت به دنیا نیامده است !. خداوند از آسمان پایین نمی آید تا بگوید :حالا نوبت توست! خداوند نمی گوید : "تو می توانی یا تو نمی توانی "! این را تو می گویی ! وقتی تصمیم به انجام کاری می گیریم ابزارهای لازم خود به خود فراهم می شوند . ممکن است همه این ها را تصادفی قلمداد کنیم اما با مشاهده دقیق تر متوجه می شویم که تصادفی در کار نیست ،زیرا این اتفاقی است که همیشه می افتد.
کلمات کلیدی مطلب : داستان های موفقیت | مقالات | مقالات علمی و آموزشی
منبع : پرتو آگاهی
نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.از گنجشک پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟ پاسخ داد...
فایل صوتی داستان « گنجشک سرافراز »، کاری از سرزمین تیزهوش ها را گوش دهید:
مدت زمان:
حجم فایل:
نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از گنجشک پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که در نوک گنجشک جا میگیرد بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گنجشک گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...
و خوشا به حال گنجشکان سرفراز
کلمات کلیدی مطلب : مقالات | داستان های موفقیت | دانستنی های گوناگون | مطالب آموزشی و درسی
منبع : پرتو آگاهی
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد ...
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از ماموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
کلمات کلیدی مطلب : مقالات | مطالب آموزشی و درسی | داستان های موفقیت
منبع : پرتو آگاهی
سرنوشت ما را می سازد و شانس در رقم زدن سرنوشت ما ندارند.باور داشته باشید که انسان موفقی هستید تا موفقیت به سراغتان بیاید. با باورهایتان سرنوشت خود را همچون سرنوشت انسانی موفق رقم بزنید.
در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دو دل بودند.
در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد".
"سرنوشت خود مشخص خواهد کرد".
سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: "سرنوشت را نتوان تغییر داد(انتخاب کرد با یک سکه)"
ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:" کاملا حق با شماست".
نتیجه:این باورهای ماست که سرنوشت ما را می سازد و شانس در رقم زدن سرنوشت ما ندارند.باور داشته باشید که انسان موفقی هستید تا موفقیت به سراغتان بیاید. با باورهایتان سرنوشت خود را همچون سرنوشت انسانی موفق رقم بزنید.
کلمات کلیدی مطلب : مقالات | داستان های موفقیت | مطالب آموزشی و درسی | مقاله
منبع : پرتو آگاهی