سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 1329
بازدید دیروز : 155
کل بازدید : 690930
کل یادداشتها ها : 3812
خبر مایه


سرزمین تیزهوش ها :: مطالب و مقالات علمی و آموزشی :: داستان های موفقیت
داستانی زیبا از کتاب سوپ جوجه برای روح

ما یکی از نخستین خانواده هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم می آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی اش به پهلوی قاب آویزان بود...

 

 

ما یکی از نخستین خانواده هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آنموقع من 9-8 ساله بودم. یادم می آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم. 

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت انگیزی زندگی می کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه کس می داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. 

نخستین تجربه شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانه همسایه مان رفته بود. 

من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. 

انگشتم را در دهانم می مکیدم و دور خانه راه می رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. 

به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. 

و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: 

«اطلاعات بفرمائید»

من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند»

«مادرت خانه نیست؟»

«هیچ کس بجز من خانه نیست»

«آیا خونریزی داری؟»

«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می کند»

«آیا می توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»

«بله، می توانم»

«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم ...

مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد. 

یک روز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. 

او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا می خواند و همه اهل خانه را شاد می کند باید گوشه قفس بیفتد و بمیرد؟»

او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»

من کمی تسکین یافتم. 

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمه fix را چطور هجّی میکنند. 

یک سال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. 

«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربه مشابهی نداشتم. 

من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. 

غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت. 

چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. 

من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».

به طرز معجزه آسایی همان صدای آشنا جواب داد. 

«اطلاعات بفرمائید»

من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمه fix را چطور هجّی می کنند؟»

مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»

من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی دانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»

او گفت «تو هم میدانی که تلفن هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»

من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. 

او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارن است»

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. 

«اطلاعات بفرمائید»

«میتوانم با شارن صحبت کنم؟»

«آیا دوستش هستید؟»

«بله، دوست قدیمی»

«متاسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارن این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»

قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»

با تعجب گفتم «بله»

«شارن برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»

سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: 

«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می فهمد»

من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

هرگز تاثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.

کلمات کلیدی مطلب: مقالات | داستان های موفقیت |داستان های جالب | کتاب سوپ جوجه برای روح

 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ